صبح میخوابم دیگه. نه اینکه روشنفکر و فلان بازیم باشه، نه. ماهرمضون جهت تسهیل روزه تا همین ساعتا بیدارم که روز بخوابم. یه آرزو اومده تو دلم، صبحا که میخوام بخوابم، مغزم تو خواب و بیداری شروع میکنه به حرف زدن، هذیون میگه؟! نمیدونم. فقط همش تلاش میکنم ااز آرزوم امید بسازم، امید برگشت. گاهی تو این هذیونا دارم به همه التماس میکنم، به همه. اما تو همون التماس کردنم میدونم کار دست کس دیگه ایه. حرف میزنم ن التماس میکنم گاهی ضجه میزنم. دست خودم نیست. بعد که هوشیار میشم میدونم منطقی اگر باشم توی اون آرزو هیچ امیدی برام وجود نداره، یا با حساب کتابم نمیخونه! نمیدونم چم شده.